معنی زبانه و شراره

حل جدول

لغت نامه دهخدا

شراره

شراره. [ش َ رَ / رِ] (ع اِ) جرقّه. (یادداشت مؤلف). خدره. (نصاب الصبیان). نیم سوخته. (دهار). آتشپاره و جرقه ٔ آتش. (ناظم الاطباء):
سر نوک نیزه ستاره ببرد
سر تیغ تاب از شراره ببرد.
فردوسی.
از بیم تو بهراسد در چرخ ستاره
پنهان شود از سهم تو در سنگ شراره.
منوچهری.
حراقه وار درزنم آتش به بوقبیس
ز آهی که چون شراره مجزا برآورم.
خاقانی.
از شراره ٔ آه مشتاقان دل
آتش عنبرفشان برکرد صبح.
خاقانی.
شراره زان ندارد پرتو شمع
که این نور پراکنده است و آن جمع.
نظامی.
هیمه ٔ بسیار را شراره ای کافی است. (از شاهد صادق).
|| زبانه ٔآتش. (ناظم الاطباء).
- شراره ٔ کارزار؛ اشتداد جنگ. (ناظم الاطباء).


زبانه

زبانه. [زَ ن َ /ن ِ] (ع اِ) زبانیه. دوزخبان: و خداوند در زیر ثری دوزخ را بیافرید و دوزخ... نوزده زبانه بیافرید و در امر فرمان مالک کرد. (قصص الانبیاء ص 5).

زبانه. [زَ / زُ ن َ / ن ِ] (اِ) چیزی که مشابهت بزبان داشته باشد... چون زبانه ٔ آتش و زبانه ٔ تیغ. (آنندراج). زبانه ٔ هر چیزی مانند آتش و امثال آن. (انجمن آرا). هر چیز شبیه به زبان مثل میل کوچک میان قفل و شعله ٔ آتش و میل میان شاهین ترازو و میل میان زنگ. (فرهنگ نظام). زبانه ٔ آتش: شُواظ.ضِرام. (دهار) (منتهی الارب). کلحبه. لسان. لَظی ̍. (منتهی الارب). لَهَب. مارِج. (دهار) (منتهی الارب). مارج. زبانه ٔ آتش بی دود. (ترجمان القرآن):
نخستین دمیدن سیه شد ز دود
زبانه برآمد پس دود زود.
فردوسی.
ز تف زبانه ز باد و ز دود
سه هفته به آتش گذرشان نبود.
فردوسی.
پس آتش بروئین دژ اندرفکند
زبانه برآمد بچرخ بلند.
فردوسی.
زبانه هاش [آتش سده] چو شمشیرهای زراندود
کز او بجان خطر است ارچه زر بی خطر است.
عنصری.
نه آتش است سده بلکه آتش آتش تست
که یک زبانه بتازی زند یکی به ختن.
عنصری.
و آن فرشتگان که از زبانه ٔ آتش آفریده شده بودند بروی زمین نافرمانیها میکردند. (قصص الانبیاء نسخه ٔ خطی ص 17).
شمع بختش چنان جهان افروخت
که فلک بر زبانه می نرسد.
خاقانی.
خصم اگر برخلاف، نقص تو گوید شود
زآتش دل در دهانش همچو زبانه زبان.
خاقانی.
میسوزم از این غم و نمی بیند
این آتش را زبانه بایستی.
خاقانی.
- زبانه ٔ آتش، شرار. شراره. شرر. شعله. (منتهی الارب). مجازاً شعله را گویند. (آنندراج). شعله ٔ آتش وچراغ و جز آن. (ناظم الاطباء). شعله ٔ آتش. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات):
یکی آتش ز آتشگاه خانه
چو سروبسدین او را زبانه.
(ویس و رامین).
و در تنور آتش میکردند و زبانه ٔ آتش بلند شده بود. (تاریخ بخارا).
در تنور آتش میکردند و زبانه ٔ آتش بلند شده بود. (انیس الطالبین ص 167).
- زبانه ٔ ترازو، آنچه در میان شاهین ترازو باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا).میل میان شاهین ترازو. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام).آنچه بر پشت شاهین ترازوی زرسنج خاری باشد. به هندی کانیا گویند. (غیاث اللغات). میله ٔ عمودی بر شاهین که در میان دروازه جا دارد و برای درستی وزن باید راست دروازه ایستاده بود:
سخنهای حجت به عقل است سخته
مگردان ترازوی او را زبانه.
ناصرخسرو.
چون راست بود سنگ با ترازو
جز راست نگوید سخن زبانه.
ناصرخسرو.
او بود ترازوی زبانه ٔ عقل
گشتی بهمه راستی نشانه.
ناصرخسرو.
تو ترازوی احدجو بوده ای
بل زبانه ٔ هر ترازو بوده ای.
مولوی.
- زبانه ٔ چوب. رجوع به زبانه ٔ در شود.
- زبانه ٔ در (در اصطلاح نجاری)، چوب سرپهن تیزی که میان کام نهند. در مقابل کام گفته شود: کام و زبانه.
- زبانه ٔ شمع، شعله ٔ شمع:
چون زبانه ٔشمع پیش آفتاب
هست باشد نیست باشد در حساب.
مولوی.
- زبانه ٔ قفل، میل کوچک میان قفل. (فرهنگ نظام).
- زبانه ٔ کلید، جزء برآمده از کلید که با آن قفل را میگشایند. (ناظم الاطباء).
|| گویا در جغرافیا، قطعه زمینی که بدرازا در دریا درآمده باشد گویند یا مطلق شبه جزیره. (یادداشت مؤلف). || در امتداد خلفی گونه، تیغه ٔ غضروفی است که نسبت به فرورفتگی صدفه ٔ سرپوش مانند است و زبانه نام دارد. در پایین و عقب زبانه، برآمدگی غضروفی است که بوسیله ٔ بریدگی از آن جدامیباشد و به غضروف مقابل زبانه موسوم است. (کالبدشناسی هنری کیهانی ص 143).

زبانه. [زَ ن َ / ن ِ] (اِ) رشتها را می گویند که در شاهین ترازو بسته باشد و طرف زبانه آنجا که رشتها با هم آمده باشد برکنار شاهین. (ترجمه ٔ صور الکواکب نسخه ٔ متعلق به کتابخانه ٔ مجلس در ذیل بیان کواکب میزان).


کم و زبانه

کم و زبانه. [ک ُ م ُ زَ ن َ / ن ِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) از: کم، مخفف و به معنی کام + زبانه، نر و لاس. (از اصطلاحات نجاری) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کام و زبانه. و رجوع به لاس و نر (معنی سوم) و نر و لاس شود.


کام و زبانه

کام و زبانه. [م ُ زَ ن َ / ن ِ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) نر و لاس. بند و گشا. (یادداشت مؤلف). در اصطلاح نجاران فرورفتگی در چوب که با اسکنه پیدا آید و برآمدگی که در چوب دیگر پیدا آید و با قرار دادن زبانه درون کام آن دو چوب بهم اتصال یابد.


زبانه کشیدن

زبانه کشیدن. [زَ ن َ / ن ِ ک َ / ک ِ دَ] (مص مرکب) (...آتش): احتدام. اشتعال. تَلَسﱡن. مشتعل بودن. ملتهب شدن. رجوع به زبانه زدن. زبانه کش و زبانه کشان شود.


زبانه ٔ ترازو

زبانه ٔ ترازو. [زَ ن َ ی ِ ت َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) تکمه و میله ٔ میان شاهین ترازو. رجوع به زبانه و زبانه ٔ شاهین و زبانه ٔ میزان شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

زبانه

چیزی که مشابهت بزبان داشته باشد مانند زبانه آتش و زبانه تیغ


شراره

آتشپاره و جرقه آتش

فرهنگ معین

زبانه

هر چیز که مانند زبان باشد، زبانه ترازو، زبانه قفل،


شراره

(شَ رَ یا رِ) [ع. شراره] (اِ.) واحد شرار، جرقه.

فرهنگ عمید

زبانه

بیرون‌آمدگی زبان مانند هرچیزی: زبانهٴ ترازو (میلۀ میان شاهین ترازو)، زبانهٴ قفل، زبانهٴ ساعت،
پره،
شعله: زبانهٴ آتش (شعلۀ آتش)، زبانهٴ شمع (شعلۀ شمع)،
* زبانه زدن: (مصدر لازم) شعله کشیدن آتش،
* زبانه کشیدن: (مصدر لازم) = * زبانه زدن

واژه پیشنهادی

زبانه آتش

شرر، شراره

معادل ابجد

زبانه و شراره

777

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری